جرعه جرعه جآن



خیلی دلم یه تغییر وضعیت میخواد، اصلا به ذهنم نمیرسه مثلا چی.

ولی خوب میدونم یه زیارت حسابی، حالمو جا میاره که شده جزء محالاتم :/


مثلا یه هو پاشم برم راهیان نور :)

 شده دو روزه !


عنوان به ذهنم نرسید اولین کلمه معلق توی فضای سیال تخیلاتم رو نوشتم اون بالا :)

تا این حد بی قید.


خیلی دلم یه تغییر وضعیت میخواد، اصلا به ذهنم نمیرسه مثلا چی.

ولی خوب میدونم یه زیارت حسابی، حالمو جا میاره که شده جزء محالاتم :/


مثلا یه هو پاشم برم راهیان نور :)

 شده دو روزه !


عنوان به ذهنم نرسید اولین کلمه معلق توی فضای سیال تخیلاتم رو نوشتم اون بالا :)

تا این حد بی قید.


بی صدا ببارم، تمام ایوان را آب بردارد و تمام غم هایم را بشوید و با خود ببرد. تمام دلواپسی ها، همه نشدن ها، همه دلتنگی ها، همه پستی هایی که غرقشان شدم و بلندی هایی که دستم بهشان نرسید.

تمام غم ها را.


یک دنیا حرف دارم.

از جنس بی صدا.

____________________________

نمیدونم به طلبه.

به رزق و روزیه

به قسمته

به هر چی هست، منم میخوام.

دلتنگ حرم قشنگتم آقای رئوف.


دیروز داشتم توی نور به ماهی کوچولو نگاه میکردم، متوجه ی دو تار سیبیلش شدم که به نحو نامرئی دو سمت دهانش رو به پایین روییده و بعد قیافه اش رو دو دو تا چهار تا کردم و با تک تک اسم های پیشنهادی شما سنجیدم و به این نتیجه رسیدم که چنگیز کوچولو» صداش کنم :] هرچند جوابمو نمیده :| 


+ اون بنده خدایی که پیشنهاد اسم چنگیز رو داد همیشه خصوصی و زیر آبی نظر میذاره و از خودش رد پایی به جا نمیذاره. باشد که سر عقل بیاد!


توی هوای تفتیده تابستون، دم غروب بوی عطر یاسی توی کوچه میپیچید که از روی دیوار همسایه بیرون اومده بود و بیشترین طول دیوار کوچه رو میپوشوند. بهترین زمان بود که بچه ها میومدن تا قبل از تاریک شدن هوا آخرین تلاششون رو بکنند برای بازی کردن و مادرها آروم آروم میومدند تا بچه ها رو به اجبار و کشون کشون ببرند خونه. همون موقع بود که بچه ها به شاخه های آویزون یاس یورش میبردند و هرکسی دستش میرسید و قد بلندتری داشت، گل بیشتری نصیبش میشد. من و جواد و داوود که از این ماجرا هیچ وقت مستثنی نبودیم بلکه جزو اولین یورشی ها به حساب میومدیم روی نوک پا در تقلای گرفتن شاخه ها جست میزدیم، با این تفاوت که من برای خودم یاس میچیدم و دسته میکردم، داوود برای مادرش و جواد هم برای من!

اما جواد هیچ وقت بلد نبود درست و حسابی یک دونه گل یاس زرد رو سالم بچینه ولی خب سعی و تلاشش قابل قدردانی بود. از بس روی پنجه های پاش میپرید تا بیشترین تعداد از اون  گل ها رو بچینه و برای این کار عجله میکرد، همه گل های یاس زرد و سفید با شاخه و چند تا دونه برگ، توی مشتش کنده و مچاله میشدند. ریز ریز بهش میخندیدم و از بین گل های مچاله که حالا توی کف دو تا دستش جمع کرده بود، یک دونه یاس زردِ سالم تر رو برای خودم جدا میکردم، خوشحال میشد، با یک لبخند گََل و گُشاد، سعی میکرد به جایی از موهام وصلش کنه ولی خب اغلب موفق نمیشد. این کار رو از خودم یاد گرفته بود.



11/ دی/ 97 

"Boshra_p" 

---------------------------

پ.ن: شاید تصویر دیوار گل یاس، قشنگ ترین و زنده ترین تصویر باقی مونده ی پستوی ذهنم از اون دوران باشه. :)


هیچی دیگه، خودمم سوختم امروز .

دو ساعت و نیم سوختم، اما قشنگ سوووووووختم هاااااااااااا، 9 روز دیگه هم باید بسوزم بعدش تموم میشه ان شاء الله.

و اگر خدا بخواد سزای عمل احمقانه ام رو همین دنیا پس میدم!


تمام 



بغضِ بعدِ رگبار نوشت:

1-اهل دلاش میفهمن چی میگم.

2-سوالی پاسح داده نمیشه.


اصلا یادم نمیاد از کی و به چه علت این همه تنبلی در من رسوخ کرد.


راه حل بیرون کردنش چیه؟

میشه هر چی می‌دونید بگید؟


پ.ن: به نظر می‌رسه واژه تنبل ریشه در فارسی دری داره، ترکیبی از تن + بهل» بوده، هلیدن» توی فارسی دری، به معنی اجازه دادن» یا به نوعی فرصت دادن» هست. بهل» یعنی اجازه بده». و می‌تونه اصطلاحاً تن را فرصت آسایش بده یا تن را بیاسای» باشه. و شاید در اصطلاح کسی که چنین می‌کنه رو تنبهل می‌گفتند که الان به تنبل» تغییر ظاهر داده :) الله اعلم.


اولین منطقه ای که امام رضا(ع) در بدو ورود به ایران توی اون منطقه اقامت کردند و مِن باب تبرک، گونه به خاک گذاشتند و فرمودند: "روزگاری بر این خاک خواهد گذشت که مردانی از پارس برای دفاع از خاک خود در خون خود خواهند غلتید."، جایی نبود جز، منطقه جُلَمجو» که بعدها به شلمچه» تغییر کرد. و چه با برکته این خاک به یمن قدوم مبارک امام رئوف.
آقا دلتنگم.
کاش دعوتم کنی.
یه نگاهم کن.
فقط یه نگاه.

پ.ن : روایتِ پیش بینی امام، نقل به مضمون است، در صورتی که منبع رو دقیق پیدا کردم، خدمتتون گویا خواهم شد :)

هر وقت یکی از استعدادها یا علاقه­ مندی ­هایی که ازش لذت می­برم رو گذاشتم جلو روم و هی تصمیم گرفتم اون استعداد و علاقه رو با آموزش­های جانبی تکمیل­ترش کنم، ناخودآگاه ازش دده شدم یا ازش ترسیدم و کنارش گذاشتم!

دقیقا هرجا سعی کردم لذت­هام رو بندازم توی بستر یادگیریِ بیشتر، بیشتر از خودم دورش کردم، بیشتر کنارش گذاشتم و دیگه ازش لذت نبردم! تهذیب، نویسندگی، شعر، طراحی، نقاشی آبرنگ و هزار چیز دیگه که به سرانجامی نرسیدند، فقط به همین دلیل. البته از دستشون ندادم ولی پیشرفتی هم نکردم.

هروقت لذتی رو همونطور بکر و خلاقانه پیش بردم؛ بدونِ اجبار کردن خودم به آموزش جانبی، روز به روز توش پیشرفت کردم و مثلا به طور تلویحی از فضای سیلان­ آمیز تخیلم یا به طور اتفاقی و بدون هیچ پیش ­زمینه ­ای با تجربه کردن یا در بطن یک گفتگوی دوستانه و یا از هزار راه­ این مدلی، نکاتِ کلیدی بیشتری رو یاد گرفتم و پیشرفت بیشتری نصیبم شد.

دلم می­خواد دلی، همه راه­های نصفه رو ادامه بدم بدون اینکه هی به خودم بگم: "صبر کن به تبهر کافی برسی." و یا خودم رو در بستر آموزش قرار بدم.

این موضوع یکی از ریشه ­های تنبلی و از بین رفتن انگیزه ­هامه. حتی اگر گشنه ی بالفطره باشم ولی انگیزه نداشته باشم و از خوردن لذتی نبرم، تهش از گشنگی می­میرم و چیزی نمی­خورم تا این حد سرتق!

پ.ن: متاسفانه این خود درگیریِ ناشناس و مرموز، توی دیگر ابعادِ شخصیتیم هم ورود داشته مثلا در به در، پی عبادتِ عامیانه میگردم و از یک جایی به بعد از عبادت عالمانه هیچ سودی نبردم و با جرأت میگم، دده ام کرده چون همش دنبال یاد گرفتنم نه لذت بردن!
پ.ن2: این نتیجه گیری، یکی از صادقانه ترین هایی بوده که تا حالا با خودم در میون گذاشتم و به خودم دارم گوش زد میکنم: "هی با توام، زندگی کن و اگر یه روز علفی از ترکِ دیوارِ خونه در اومد با عشق و لذت، آبش بده!"

فندقِ سه ساله‌ام ناراحت، نشسته بود روی الاکلنگ، با هر رفت و برگشت، نوک زبون و شیرین زمزمه می‌کرد: "می‌رسم.نمی‌رسم.می‌رسم.نمی‌رسم."



+ ناخودآگاه یاد جوادَم افتادم :)

--------------•●


برگرفته از کانال جرعه جرعه جان: 

 @EinTaGhaf


یکی از داستان­های بلندِ مذهبی که تا حالا خوندم وخیلی چسبید، کتاب احضاریه» به قلم جناب آقای علی مؤذنی» از نشرِ اسم» بود.

 داستان حول محورِ سفری می­چرخه که یک رومه ­نگارِ ایرانی به اسم مسعود» به اون احضار» می­شه و خوابی که خواهرش عارفه» می­بینه و مشتاق تر از برادر می­شه برای سفر!

جریاناتِ منتهی به سفرِ و آیین پیاده روی اربعین»، کنش­ها و واکنش­های شخصیت­ها، خوابی که عارفه می­بینه، اشتیاقش به سفر و روندِ رفت و برگشتِ داستان بین گذشته و حال، کاملا در نام­گذاری این کتاب دخیل بوده.

راز دلچسبی این کتاب در تحقیقِ 4 ساله و جانانه ­ای نهفته که نویسنده معطوف کرده برای مطالعه تاریخی و عاطفیِ واقعه کربلا، جریانات ی و شخصیت­های شبهه­ آلودِ تاریخِ امامت امام علی(ع) و حسنین(ع). اما به نظر می­رسه قشنگترین بخش تحقیقاتِ جناب آقای مؤذنی مربوط میشه به زندگی پر فراز و نشیب و شخصیت والای حضرت زینب (س) و رابطه عاطفی ایشان با امام حسین(ع) و جنابِ عبدالله بن جعفر طیار، چرا که تحلیل­های دلبرانه شون از شخصیت این بانوی بزرگوار از قلمِ عارفه» به قدری دقیق و منطقیه که ناگریز آدم رو به این سمت سوق می­ده که: "ببین! الگوی واقعی و تمام عیارِ یک زن در جایگاهِ دختر، خواهر، همسر و به طورِ دقیق­تر در جایگاهِ پیرو امامِ زمانِ خودش، حضرت زینب سلام الله علیها هستند، ایشون اومدند تا برای ما و در ظن ما، الگویی دست یافتنی تر باشند".

اما تنها نقد غیر حرفه ­ای خودم رو به سبکِ روایت و جریان سازی این کتاب وارد می­کنم. می­دونم که همیشه اعتماد کردن به فهم مخاطب خوبه اما یک جاهایی نویسنده ­ها از جمله آقای مؤذنی روی این اصل داستان نویسی بیش ­از حد سرمایه ­گذاری می­کنند. توی کتاب احضاریه جابه جایی شخصیت های مسعود و عارفه که به عنوان خواهر و برادری بسیار وابسته و دلبسته به هم شناخته می­شند، خیلی توی ذوقِ منِ مخاطب زد که گاهی باعث می­شد فضای بکر و لذت بخشِ تحلیل ها و روند داستان توی ذهنم مخدوش بشه و با ابرویی گره کرده برگردم چند صفحه قبل تا ببینم دقیقا اونچه که رخ داد واقع جریان داستان بود یا خیالات و اوهامِ شخصیت­های اصلی. اما در کل نقاط قوتش به قدری زیاد بود که ایراد­های جزئی این چنینی چیزی از ارزشش کم نمی­کنه.

 

_______________ 

پ.ن: واقعا از خوندن این کتاب تا چند روز سر ذوق بودم و توصیه می­کنم حتما بخونید هرچند برای تحسین تحلیل­ های بکر این کتاب از شخصیت والای حضرت زینب(س) کلماتم قوت کافی ندارند.

پ.ن2: بسی از بیان» عصبانی ام که همه نیم فاصله هام رو حذف کرد! بی تربیت :/ جز تعدادی اندک که کژتابی ایجاد میکرد، به بقیه دست نزدم نگید چقدر بی سواده هااا


پ.ن3: یادم رفت عکس جلدش رو آپلود کنم خب، ویرایش کردم :)

اینم عکس:

                  


همیشه روزهای آخر سال و روزهای اول سال جدید برام مثل ظوفان میمونه و من چون ذره غباری درش پیچیده میشم، بالا میرم، پایین کشیده میشم، با بقیه ذرات معلق تنیده میشم و ناگهان با سوت سرسام آور در خلاءی بی خودی رها میشم.


چقدر دلم میخواد حداقل یک سال از باقی عمرم رو در اوج آرامش و به دور از دغدغه های خودساخته شروع کنم.



پ.ن : برای هم وطن های سیل زده هم دعا کنیم و هرچی دستمون میرسه کاری کنیم.

پ.ن2: مغزم خالیِ خالیه. بی خود شده در خلاء مغزم رها شدم.


همیشه روزهای آخر سال و روزهای اول سال جدید برام مثل طوفان میمونه و من چون ذره غباری درش پیچیده میشم، بالا میرم، پایین کشیده میشم، با بقیه ذرات معلق تنیده میشم و ناگهان با سوت سرسام آور در خلاءی بی خودی رها میشم.


چقدر دلم میخواد حداقل یک سال از باقی عمرم رو در اوج آرامش و دور از دغدغه‌های خودساخته شروع کنم.



پ.ن : برای هم وطن های سیل زده هم دعا کنیم و هرچی دستمون میرسه کاری کنیم.

پ.ن2: مغزم خالیِ خالیه. بی خود شده در خلاء مغزم رها شدم.


لحظاتی از نفس کشیدن‌هات هست که واقفی اللان باید با یکی حرف بزنی و چونه به چونه‌اش بدی تا صخره سنگین روی قفسه سینه‌ات برداشته بشه و با یک خداحافظی پر کش و قوس طرفت رو خوشحال کنی.

علارغم وجود این فضای مجازی که تا اراده‌کنی انگشت‌هات‌ بسیج شدند و به چهارصد نفر عرض ۴ دیقه پیام دادن و صوت و تصویر و فرستادن. عیناً هم زمان با وجود اون حس سنگینی، یک مقاومتی  می‌کنند انگشتات برای تایپ کردن یک "سلام، خوبی" که بیا و ببین! 

با ساطور بزنی قطعشون کنی!

.

.

حالا که دقت می‌کنم توی اون لحظات، چیزی که باعث مقاومت در برابر ارسال هرگونه پیام میشه، ممانعت این حسه که خب الان بپرسه خوبی، چطوری؟ چی جوابشو میدی؟ دروغ!!؟! الکی بگی خوبم؟! خب مگه مرض داری؟! پس هیچی نگو ساکت باش! کی حااااال داره توضیح بده چمه! گاهی هم اصلا نمی‌دونی چته چه برسه بخوای توضیحش بدی! 



یه‌جوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک می‌کنم گرد و غبار بلند میشه.

چقدر گم شدم توی زندگی. چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.


می‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.

خیلی گنگ می‌نویسم و خودم می‌دونم.


من همون نوزادم.

همون نوزاد!


من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم‬
‫محتسب داند که من این کارها کمتر کنم‬

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها‬
‫توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم‬

عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده‬
‫سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم‬

لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق‬
‫داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم‬

بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من‬
‫تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم‬

من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها‬
‫کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم‬

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست‬
‫کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم‬

عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار‬
‫عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم‬

من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست‬
‫کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم‬

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم‬
‫گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم‬

عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست‬
‫تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم‬

دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی‬
‫من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم‬



---------------------------

پ.ن: مست از آنم که مرا داده شراب.

پ.ن 2: راست راست توی تخم چشمم نگاه میکنه میگه: "راه راست رو، هرچند که دور است"!


دوست جانی  دارم بهتر از آبِ روان.

که فرمود از فضای مجازی خیلی بهتر هم میشه استفاده کرد. وی خاطر نشان کرد که فضای مجازی فقط به شبکه های اجتماعی محدود نمیشه،سپس به تعدادی سایت اشاره فرمود که شدیدا به درد بخور بود و مرا نیز به عملی کردن چنین کاری تهییج نمود.

پس برآن شدم تا سایت هایی رو معرفی کنم : )

آموزشی همه کاره ی به درد بخور :

کاغذ رنگی

آموزش مبانی عکاسی : 

دانشکده پیک وان (هرچند خیلی قدیمیه ولی من دوستش داشتم ولی اگر در این زمینه سایت به در بخورتر و بروزتر داشتید ممنون میشم معرفی کنید.)

سایت استاد قشنگم :) استاد محمد شجاعی؛

منتظران منجی


پ.ن:  پیشنهاد میکنم هم به وبلاک

دوست جانم سری بزنید و هم سایت های خوب مدنظرتون رو معرفی کنید.



چهار بار این صفحه رو باز کردم چیزی تایپ کنم ولی وقت نمیشه و میبندمش.



حالا که دو سه هفته است فارغ التحصیل شدم به عبارتی و تصور میشه یه کم سرم خلوت تر شده باشه. برعکس به خاطر نقل و انتقال منزل، کلی کاره که ریخته سرم و وسط کوهی از جعبه های بسته شده و وسایل جمع نشده، دارم تایپ میکنم. و فقط 5 روز دیگه نت دارم.

استرس های نهفته از تجربه موقعیت جدید یه طرف. استرس قول هایی که دادم برای انجام کارهای متعددی که به نت وابسته است هم طرف دیگه که داره کم کم انرژیم رو از بین میبره.


+ تولد امام رضا و یه دلِ تنگ (التماس دعا)

+ هفته عفاف و حجاب مبارک : )

 


بیخودی از آدم ها دلسرد نمیشیم که!
اتفاقا چون بلد نیستیم خودمون رو چطور باید تربیت کنیم، از هر کسی ناراحت میشیم و به دل میگیریم و به کودک عزیز روان اجازه خمودگی میدیم.
به اصطلاح این ماییم که باید حساسیت ها رو در خودمون کنترل کنیم.
از آدم ها بدمون میاد چون یاد نگرفتیم باید از (عمل بدِ آدم ها) بدمون بیاد و در مقابل برای اینکه نفس خیال نکنه خیلی شاخه، بازم باید گذشت کردن و ندید گرفتن (تغافل و تجاهل) رو یاد بگیریم.
 وقتی بلد نیستیم از آدم ها ناراحت نشیم، تهش میدونی چی میشه؟ کم کم درونمون سیاه میشه، قلب به طور اتوماتیک میره روی حالت اِدبار (رو برگردوندن) و حالا هی دست و پا میزنیم و نمیفهمیم چرا از فلانی اینقدر بدمون میاد؟!

در این چالش خواسته شده بود اون دعا یا مناجات یا ذکر خاصی که باهاش خیلی کیف می کنید و به قول معروف حرف دلتونه، به اشتراک بذارید. حالا می خواد بخشی از یک دعا باشه یا کلش :) 

جهت اطلاعات بیشتر به

پست آقای گوارا  که لینک شده، مراجعه کنید.

ادعیه زیادی هست که باهاش کیف می کنم ولی یه زیارت حضرت زهرا (س) هست که خیلی حالمو خوب می کنه مخصوصا این تیکه اش: السلام علیک یا ام الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه» خودش سه تا روضه است. در کنارش دعای کمیل و جوشن کبیر :)

 

 

پ.ن: عیدتووووون مبارک angel

پ.ن: ممنونم از آقای گوارا بابت اطلاع رسانی این چالش. عاقبت بخیری نصیبتون.☺


الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ»

♦                                                                                ♦

         ♦        عیدتوووووووووووون مبااااااااااااااااااااااااااااااااارک     ♦        

♦                                                                                ♦

من به شخصه معتقدم عید غدیر بزرگترین عید بچه شیعه هاست :) اشتباه میکنم؟؟؟

سادات و غیر سادات به صف شید، میخوام عیدی بگیرم ^_^ 

سید خودم و حاج خانوم طنین بیاید جلوی صف، آهااان، بقیه هم پشت سرش منظم مرتب بایستید، خاله ببینه ^+^ 

 

عیدی من نفری 2 تا صلوات به نیت آقاجانم علی بن ابیطالب، جهت حاجت رواییم میباشد :) زودی بفرستید ببینم کِی حاجت روا میشم ؟!

حالا چون میخوام بی نصیب نمونید، منم به نیت هر کدومتون دو تا صلوات میفرستم. خوبه ؟ 

هرگونه شکایت و انتقاد رو با روی باز پذیرایم *-*


واقعا اگر یه مدت نبودیم یا به هر دلیلی نشد پست های بقیه رو بخونیم و نظر بدیم، وقتی اومدیم باید بیایم از بقیه بابت اینکه این مدت نبودیم، معذرت خواهی کنیم؟

معذرت خواهی کردن» در این باب، ایجادِ توقعِ متقابل نیست؟

در عرف وبلاگنویسی، نباید ایجاد توقع» به عنوان احترام به مخاطب»، تلقی به قبول بشه!

چرا؟ چون توقع داشتن از دیگران در عرف اخلاقی، ریشه خیلی از رذایل اخلاقیه، مثلِ بدبینی، بدگمانی، حساسیتهای آزار دهنده.

"آی چرا وقتی رفتی چند روز نخواستی بیای نگفتی؟ عه فلانی چند روزه وبلاگم نظر نذاشته، ای بابا اینم تو زرد از آب دراومد! اَااا دیدی فلان بلاگر فقط دنبال فالور جذب کردن بود؟! تا فالوش کردم گم و گور شد! آی بیساری توی چالش دعوتم نکرد.ای دل غافل بهمانی دورهمی بلاگری گرفته بود منو نگفت برم! و." 

این خاله زنکیای بلاگری از همین ایجاد توقع ریشه گرفته!

توی زندگیهای حقیقیمون هیچی نگم اصلا.

 

پ.ن: چند وقته توی بیان، شاهد نیمفاصله هستم، درست میبینم یا همش آلبالو گیلاسه؟


کم کم داره ماه محرم میاد. برای همدیگه دعا کنیم امسال هم رزق و روزی مخصوصش نصیبمون بشه مثل اشک. هم دعا کنیم آخرین محرم بدون وصال آقامون باشه. اصلا آقا ظهور کنند که دیگه فقط ی و روضه نمیریم، قشنگ به کُنهِ قیام مولا پی میبریم.

دیروز دوستم میگفت میدونی چرا ما قبل از عاشورا عزاداری میکنیم؟

یه چیزایی از سنت امام رضا(ع) و پدر بزرگوارشون و بعضی روایات با مضامین غیبی رو خونده بودم ولی خب نصفه نیمه میدونستم! میتونید اینو بخونید (

+)

اما دوستم در جواب فقط چندتا جمله گفت: "قبل از عاشورا گریه میکنیم تا حواسمون باشه هروقت امام زمانمون به سمت کربلا میره، عاشورا براش رقم نخوره، اونقدر مهیای عاشورا (ظهور) باشیم که روز واقعه مثل کوفیان جانزنیم. گریه کردن بعد از عاشورا نوشدارو بعد از مرگ سهرابه."

جوابش بدجور به دلم چسبید و دلگرمم کرد.

یه چیز سنگینی هم هست که امروز از یه بزرگواری شنیدم، میگفت: "اگر الان داریم میبینیم که امت اسلامی منحط و از هم گسسته و قطعه قطعه شده، به خاطر اینه که اساس و بنیان هر امتی امامشه.و همین امت، امامش (امام حسین روحی له الفداء) رو به سرگذشتی دچار کرد که الان خودش بهش دچار شده"، یعنی قطعه قطعه و لگدمال و.فقط هم با منجی خواهی این انحطاط اصلاح میشه چون فقط امام زمان (عج) توی روایات با لفظِ مُصلُحِ برگزید» معرفی شدند.

 

 

 

پ.ن: آه.چقدر حیا کردم توی نوشتن پاراگراف آخر.جون دادم تا نوشتمش.خیلی سنگینه خیلی.

پ.ن 2: این شب ها برای قلب امام زمان (عج) صدقه فراموش نشه، تا عاشورا بگذره.

پ.ن 3: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ* کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ (صف/2و3) اینم باشه واسه خودم!

 


درونم شلوغه و نمی دونم چی بگم.

یک وقت هایی نمی دونم کی ام؟ چکاره ام؟ هدفم چرا گم شد؟ چرا ول دادم؟ چرا شل شدم؟ (علاوه بر کار حرفه ای توی فضای مجازی) دلم یه هدف محکم میخواد تا توی فضای حقیقی براش بدوام. 

بدبختی اینه خودم میدونم چمه ولی راه حلش رو نمیدونم.

از قضاوت شدن و راه حل های بقیه خسته و زده شدم.

حوصله ی حرف زدن با بقیه رو ندارم.

یه رفیق دارم که هیچ وقت بهش نمیگم چمه، فقط بهش میگم "من نیت میکنم تو برام حرف بزن" چون خودش میدونه و بهش گفتم که خدا خیر آدما رو به زبون عزیزشون جاری میکنه". شدیدا بهش اعتقاد دارم. عمیقا بارها و بارها تجربه اش کردم چه از زبون این رفیقم، چه از زبون بقیه عزیزانم.

خسته ام و از این خستگی خسته ترم. 

من از دوباره حیرون شدن میترسم، همین.

 

5 شب مونده به محرم. دعا کنید برا همدیگه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها